غزلغزل، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

یادداشت هایی برای غزل

دماوند

غزل جان جمعه(8ام) رفته بودیم کنار رودخانه گلدشت دماوند. اینم چند تا از عکس های شما:                         بقیه عکس ها در ادامه ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ثبت در تاریخ : غزل جان شما روزشنبه 9اردیبهشت91 ساعت 22:50 خونه ما برای اولین بار کامل غلت زدی که بابایی فیلمشو گرفت.(البته به سختی و کلی سعی کردی تا دستتو از زیرت برداری که بالاخره تونستی گلم) ...
11 ارديبهشت 1391

غزل و حیاط

غزل جان امروز بعد از اینکه از کوه برگشتیم توی حیاط خانه چون باران اومده بود و خیلی سرسبز شده بود تصمیم گرفتیم تو رو تو باغچه خانه بگذاریم تا باغچه را هم تجربه کنی و چند تا عکس عمه ازت بگیره اینم شما و حیاط خونه بقیه عکس ها در ادامه مطلب ...
31 فروردين 1391

غزل و کوه

غزل جان امروز توفیق پیدا کردیم همراه شما به کوه برویم شما در کوه بیشتر مدت خواب بودی و چون هوا سرد بود زود برگشتیم غزل جان امروز شما کوه را تجربه کردی و خیلی خوش گذشت ...
31 فروردين 1391

دلتنگ و غریب

  چندی است غزل دور ز بابائیه خویش است یا رب تو ببین بابائی اش چه دل پریش است زین دوری ناخواسته دلگیر شدم من دلتنگ و غریبم و زمینگیر شدم من اوضاع من اینگونه نه بر وفق مراد است نه نور امیدی است به این دیده نه شاد است ای کاش که دوری ز جهان رخت ببندد تا عاشق درمانده به زیبائیه دلدار بخندد ای ایزد یکتا مددی کن که ببنم غزلم را آغوش بگیرم بزنم بوسه خورم من عسلم را ...
26 فروردين 1391

ای هدیه از سوی خدا

  سلام غزلم که دلم برات یه ذره شده بابایی یه سایت هست بنام دفر اشعار من - سیمین ساق در باره ات شعر نوشتم یکی از دوستای شاعری که اونجا پیدا کردم بنام آقا رضا فلاح دیدم امروز یه شعر در باره تو از قول من گفته که خیلی خوشم اومد تصمیم گرفتم بذارمش اینجا: ای غزل ای هدیه از سوی خدا ای تو تنها عشق من در لحظه ها     ای صدایت بهترینِ نغمه ها نقش تو نقشی ز آیات خدا   ای که ناز خنده ات دل می برد چشم آهویت ز ما دل می برد   ای که آغو گفتنت مستم کند زندگی بر کام و بر هستم کند   گریه ات آتش به جانم می زند نیشتر کآن بر روانم می زند   ای غزل چشم س...
23 فروردين 1391

دلم خیلی گرفته

سلام عزیزکم این روز ها خیلی دلم گرفته از خیلی چیزه ها ولی نمی شه که همش برات بگم یا بنویسم ولی با گریه کمی خودموآروم می کنم  بیشتر  نگران حال بابا حاجی  و مامان جون هستم اخه بابا حاجی  از اول عید حال نداشت و الان یک هفته هست که در بیمارستان بستری است خیلی روحیه اش داغون است ما هم همینطور ولی به رو نمی آوریم آخه چون بابا روحیه نداره و تا بحال بیمارستان نخوابیده کارت همراه گرفتیم و نوبتی من و خاله ها میریم بیمارستان شبها هم دایی مهدی و پسر های خاله زمان آره وقتی می بینم کاری از دستم بر نمی آید  بیشتر ناراحت میشم غزلم دعا کن برای مون برا بابا حاجی  برا همه مریض ها که انشا الله شفا پیدا کنند و زودتر بابا حاجی از بیم...
17 فروردين 1391

عید گردشی

روز یکشنبه باتفاق شما برای عید گردشی به خانه عمه سیمین(عمه بابا) رفتیم اینم عکس شما  اینجا شما خواب بودی، بلند شدی . قربون این اخمت برم من وای خدای من اینم از کت کوتاه لباست که چقدر قشنگه ...
8 فروردين 1391

غزل و نگار

غزل جان نگار دختر پسر خاله بابات (صادق) هست که 5 مهر بدنیا اومد و دو ماه 17 روز از شما بزرگتر است روز سوم عید که شما و نگار خونه مامان جون بودید عکس دوتایی از شما گرفتیم عزیزم  اگه کیفیت عکس ها پایین هست بخاطر اینکه با موبایل گرفتیم انشاالله که هم بازیهای خوبی برای هم باشید. ...
7 فروردين 1391