غزلغزل، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

یادداشت هایی برای غزل

یک ماهگی

امروز عصر ساعت چهار غزل جان یکماهش تمام میشه  نمی دونم چرا صورتش پر جوش های ریز شده به چی حساسیت داره معلوم نشده هنوز انشالله که زودتر خوب شه ...
23 دی 1390

دوری

                                                اینم یک عروسک ناز تقدیم غزل گلم                     سلام غزلم خوبی!امروز هشت روز که ندیدمت خیلی دلم تنگ شده برات !!!! غزل جان آخه  عمه این روز ها امتحان پایان ترم داره سرش خیلی شلوغه گفته بگذار امتحانها تمام شه با هم بریم دیدن غزل خانم یادم رفت بگم غزلم این روز ها که شما داره یکماهت  تمام میشه عمه هم داره آخرین ترم دانشگاه رو سپری می کنه و به امید خدا در...
21 دی 1390

بیاد او

دو هفته ای غزل جان خونه ما بود ما هم کارمان شده بود رسیدگی به اونو حرف زدن باهاش که چه جالب به حرفها گوش می کردو با اون چشم های طوسیش نگاه می کرد و الان چند روزی است که رفته و جاش خیلی خالییه                                          عکس خداحافظی                                    ...
17 دی 1390

اولین برف زمستان

امروز ششم دی ماه اولین برف زمستانی دلهای همه را شاد کرد خدا رو شکر انشا الله که همچنان ببارد  غزل رو بردمش کنار پنجره که شاهد اولین بارش برف در زندگیش باشه (کی میشه ببریمش تو حیاط آدم برفی درست کنیم) امروز چند روزی است که غزل عزیز خانه ماست برا همین هم من نرسیدم براش بنویسم چون منو وعمه ومامانش و شبها هم که باباش میاد همش در خدمت غزل خانمیم مرتب بشوریمش بگذاریم روی شانمون که  آروغ بزنه که دل درد نگیره که این کار هر بار بیست دقیقه بطول می انجامه عمه اش براش رکورد گرفته که کمتر از ده دقیقه نیست خلاصه همه در تلاشیم تا روز های خوبی رو برای غزل خانم بیادگار بگذاریم . ...
6 دی 1390

دلتنگیهای باباییه غزل

سلام غزلم غزل جون شنیدم شب یلدا بیمارستان بودی گفتن زردی داشتی دکتر گفته بود باید بستری بشی دیروز هم مرخص شدی .. بابایی همه بچه ها زردی میگیرن و بعد از یه مقدار مراقبت خوب میشن ایشالا تو هم این دوران را میگذرونی و زودتر خوب خوب خوب میشی و مرحله به مرحله بزرگتر میشی دلم برات تنگ شده عزل جونم آخه نمیدونم تو نیم وجبی چه جاذبه ای داری که اینقدر دل بابایی برات تنگ میشه؟ مغز بادوم من عزیز دلم ..... اینقدر نازک نارنجی و نرم و لطیفی که آدم نمیتونه ببوست مخصوصا من !!! دست به صورت ماهت میزنم قرمز میشه .... زود باش بزرگ شو میخوام بخورمت!!! هوووممممم عزیزم چشم به هم بزنیم بزرگ شدی و این دوران طفولیت گذشته ..... همین دیروز بود ا...
3 دی 1390

اولین یلدای غزلی

  سلام شده یلدا مقارن با محرم نمی دانم بخندم یا بگریم مبارک، تسلیت عید و عزاتان پس از شادی بخور یک ذره هم غم! همه لحظه های پایانی پاییزتون ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ .. یلداتون مبارک  فرداشب اولین شب یلداست که غزل به جمع ما اضافه شده ..... فرشته پاک و معصوم و خوشگلی که قشنگیه یلدارو صدبرابر کرده غزلکم حیف که من نیستم و نمیتونم شب یلدا پیشت باشم و تخمه و انار و هندونه بدم بخوری!!! انار رو بخور بعدش بیا برو مثل این بچه ها یه جا برای خودت روی هندونه پیدا کن : من فکر کنم تو همون دختره هستی که داره با نی هندونه میخوره ...
28 آذر 1390

غزل الهی

بدنیا آمدن غزل زیبای خدا رو که زندگیمون رو قشنگ کرد به خودش و مامان و باباش و عمه و عمو و زن عمو و مامان بزرگش تبریک میگم   خسته شدیم ما دگر حوصله مان به سر رسید آمدی و به مقدمت فصل خزان به سر رسید خدای مهربان ما خواند غزل برای ما موسم غم تمام شد دلهره مان به سر رسید ...
24 آذر 1390

تولد

امروز چهارشنبه 23 آذر 90 ساعت 4 بعد از ظهر غزل خانوووم بدنیا اومد عکس ها برای یک ساعت بعد از تولدش هست ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پ.ن: نمی دونم چرا نویسنده رو میزنه مامان فاطمه، هرچی میزنم عمه فاطمه بازم هی میزنه مامان ...
23 آذر 1390

پایان انتظار

خدایا قبل از هر چیز باید شکر تو را گوییم! شکر و سپاس بخاطر بدنیا آمدن  اولین نوه ام ! خدایا ممنونم ازت که بمن لطف داشتی که موندم در چهل وهفت سالگی شاهد بدنیا آمدن غزلم بودم بالاخره امروز انتظار نه ماهه ما بپایان رسید و ساعت یک رفتیم بیمارستان بعد از اینکه محمد کارهای پذیرش را انجام داد فاطمه (عمه) آخرین عکس ها و فیلم هایش را از لیلا در آخرین لحظات نه ماهگی گرفت و با سلام و صلوات لیلا را راهی اتاق زایمان کردیم حدود ساعت 3:40 لیلا را به اتاق عمل بردند و ساعت 4 خبر تولد غزل جان را بما دادند و ساعت 4:05 چشمانمان به جمال غزل خانم روشن شد خدایا چه پر شکوه بود وقتی که خبر سلامتی لیلا و دختر گلش را شنیدیم بعد هم بعد از یکساعت لیلا را به بخش آور...
23 آذر 1390