غزلغزل، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

یادداشت هایی برای غزل

از شیر گرفتن غزل

غزل جان  و ما روز های سختی را پشت سر می گذارنیم از روز پنج شنبه غزل به خانه ما امده و قرار شده از شیر گرفته شود روز جمعه و شنبه صبح تا شب مامانش به او شیر نداد در طول روز خوب بود ولی نزدیک غروب چنان گریه و لجبازی کرد که به هیچ صراطی مستقیم نمی شد تا اینکه سرش را با جعبه ژتون های چرخ خیاطی گرم کردیم و چون جدید بود براش یک ساعتی با انها بازی کرد بعدش مجبور شدیم ببریمش از ساعت هشت شب تا ده و نیم شهر بازی سر پوشیده و بعد امد دوباره دست به گریه گذاشت شب را شیر خورد و خوابید و  امروز عصری دوباره بیاد شیر خوردن چنان گریه کرد که گریه من را هم در اورد از خدا می خواهم که به او ارامش دهد و به ما توان که بتوانیم امشب را تحمل کنیم قرار است که ا...
8 دی 1392

سفر به چادگان

در چند روز باقیمانده به ماه رمضان تصمیم گرفتیم سفری به چادگان داشته باشیم در این سفر غزل جون هم با ما همسفر شد توی مسیر برای اینکه خانم خسته نشن تو ماشین باید انواع بازی ها رو با اون انجام می دادیم و هر چه شعر بود براش می خوندیم بابایی هم هر بار  یکی دو بیت فعل بداهه برای غزل  خانم  شعر می گفت و در آخر جریان مسافرت را به صورت غزلی طنز گونه و عامیانه  روایت کرد که خالی از لطف ندیدم اینجا بگذارم . روز دوازده تیر ، تو گرمای تابستان غزل خانم تو خونه ، خوشحال و شاد و خندان آماده میشه بره ، یک سفر دو روزه فرار از آلودگی و سر صدای تهران همراه عمه جون و ، مامانی و بابایی سوار ماشین میشه ، با بابا و با مامان از ترا...
18 تير 1392

مسافرت شمال

غزلم هفته گذشته وضعیت هوای تهران از نظر آلودگی به حد اضطرار رسیده بود. و دولت چند روزی تعطیلی اعلام کرد خاله زمان (خواهر من) ازمامان جون و باباحاجی وخواهر هاخواسته بود که به شمال برویم بابای تو هم که تعطیل شده بود تصمیم گرفت بیاید و این شدکه شما سفر شمال و دریا را هم تجربه کردی آنجا هوا عالی بود و خونه خاله و دریا و جنگل خیلی خوش گذشت و شما همه چیز رو خیلی دوست داشتی و ذوق می کردی انشالله که همیشه شاد باشی  فعلا چند تا از عکس های شمال را می گذارم. غزلم شما وقتی دریا رو دیدی خیلی ذوق می کردی مرتب دست می زدی آخه شما هر وقت خوشحالی دست می زنی و دائم می خواستی که نگیریمت که توی آب هر کاری که می خوای بکنی کنار خونه خاله یک زمین...
23 آذر 1391

تولد بابا مبارک مبارک

غزل جان امروز دهم آذر تولد بابای عزیزت هست سال 63 روز شنبه ساعت 2 بعد از ظهر خدای مهربان بابا محمدت  رو به ما عطا کرد چطور بگویم برایت از احساس آن روزم و آن لحظه بیاد ماندنی هنگامی که دکتر خبر سلامت بدنیا آمدن فرزندم را بهم دادو خدا را بخاطر بدنیا آوردن یک فرزند سالم شکر کردم آن موقع ها سونوگرافی مثل حالا زیاد مرسوم نبود  و من نمی دانستم فرزندم چیست ودکتر گفت بچه ام پسر است اسم اون رو با قراری که با بابایی گذاشته بودیم که اگه دختر بود نام مبارک فاطمه و اگر پسر بود نام محمد را بر روی فرزندمان بگذاریم محمد گذاشتم تنها چیزی که اون روز های با شکوه رو برام تلخ می کرد نبود بابایی بود که جبهه بود حتی اون ایام خبر نداشتم که کدام م...
10 آذر 1391

کار های غزل

 با تبریک ایام عید فطر و قبولی طاعات برای همه !!! امیدوارم خداوند عمری دهد که بتوانیم در ضیافت ماه رمضان آینده با دست پرشرکت کنیم. این روز ها غزل کار های زیادی یاد گرفته سریع سینه خیز می ره  زیر میز و هر جا که بشه رفت و مثل جارو برقی خدا نکنه که چیزی روی زمین باشه بر می داره و میذاره تو دهانش ،یاد گرفته دست بده و بای بای کنه ،دستش بگیره جایی بلند شه و خلاصه هر وقت که خسته میشه یا چیزی کلافش می کنه باباشو صدا می کنه و بابا بابا میگه و وقتی گرسنش میشه ماما ماما میگه ...
1 شهريور 1391

زیردوش

غزلم تو آب خیلی دوست داری !!!!!     گاهی اوقات که خونه ما هستی و من می شورمت زیر شیر آب کلی دست و پا می زنی توی حمام تو آب می شینی و با اسباب بازیهات کلی کیف می کنی و زیر دوش هیچی نمی گی .عمه هم دوربین بدست زیر دوش ازت عکس گرفته. قربون اون نگاهت ...
29 مرداد 1391

غزل و کوه

غزل جان امروز توفیق پیدا کردیم همراه شما به کوه برویم شما در کوه بیشتر مدت خواب بودی و چون هوا سرد بود زود برگشتیم غزل جان امروز شما کوه را تجربه کردی و خیلی خوش گذشت ...
31 فروردين 1391

غزل و نگار

غزل جان نگار دختر پسر خاله بابات (صادق) هست که 5 مهر بدنیا اومد و دو ماه 17 روز از شما بزرگتر است روز سوم عید که شما و نگار خونه مامان جون بودید عکس دوتایی از شما گرفتیم عزیزم  اگه کیفیت عکس ها پایین هست بخاطر اینکه با موبایل گرفتیم انشاالله که هم بازیهای خوبی برای هم باشید. ...
7 فروردين 1391

تبریک عید نوروز

سلام گلکم! !!! عیدت مبارک!!! در صد روز گیت مامان و بابا شما را حمام کرده بودند و از شما عکس گرفته بودند بعدش هم اومدند خانه من هم  تصمیم گرفتم عکس ناز شما رو بذارم تو وبلاگت ...
4 فروردين 1391