غزلغزل، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

یادداشت هایی برای غزل

بیاد او

دو هفته ای غزل جان خونه ما بود ما هم کارمان شده بود رسیدگی به اونو حرف زدن باهاش که چه جالب به حرفها گوش می کردو با اون چشم های طوسیش نگاه می کرد و الان چند روزی است که رفته و جاش خیلی خالییه                                          عکس خداحافظی                                    ...
17 دی 1390

دلتنگیهای باباییه غزل

سلام غزلم غزل جون شنیدم شب یلدا بیمارستان بودی گفتن زردی داشتی دکتر گفته بود باید بستری بشی دیروز هم مرخص شدی .. بابایی همه بچه ها زردی میگیرن و بعد از یه مقدار مراقبت خوب میشن ایشالا تو هم این دوران را میگذرونی و زودتر خوب خوب خوب میشی و مرحله به مرحله بزرگتر میشی دلم برات تنگ شده عزل جونم آخه نمیدونم تو نیم وجبی چه جاذبه ای داری که اینقدر دل بابایی برات تنگ میشه؟ مغز بادوم من عزیز دلم ..... اینقدر نازک نارنجی و نرم و لطیفی که آدم نمیتونه ببوست مخصوصا من !!! دست به صورت ماهت میزنم قرمز میشه .... زود باش بزرگ شو میخوام بخورمت!!! هوووممممم عزیزم چشم به هم بزنیم بزرگ شدی و این دوران طفولیت گذشته ..... همین دیروز بود ا...
3 دی 1390

اولین یلدای غزلی

  سلام شده یلدا مقارن با محرم نمی دانم بخندم یا بگریم مبارک، تسلیت عید و عزاتان پس از شادی بخور یک ذره هم غم! همه لحظه های پایانی پاییزتون ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ .. یلداتون مبارک  فرداشب اولین شب یلداست که غزل به جمع ما اضافه شده ..... فرشته پاک و معصوم و خوشگلی که قشنگیه یلدارو صدبرابر کرده غزلکم حیف که من نیستم و نمیتونم شب یلدا پیشت باشم و تخمه و انار و هندونه بدم بخوری!!! انار رو بخور بعدش بیا برو مثل این بچه ها یه جا برای خودت روی هندونه پیدا کن : من فکر کنم تو همون دختره هستی که داره با نی هندونه میخوره ...
28 آذر 1390

غزل الهی

بدنیا آمدن غزل زیبای خدا رو که زندگیمون رو قشنگ کرد به خودش و مامان و باباش و عمه و عمو و زن عمو و مامان بزرگش تبریک میگم   خسته شدیم ما دگر حوصله مان به سر رسید آمدی و به مقدمت فصل خزان به سر رسید خدای مهربان ما خواند غزل برای ما موسم غم تمام شد دلهره مان به سر رسید ...
24 آذر 1390