دلتنگیهای باباییه غزل
غزل جون شنیدم شب یلدا بیمارستان بودی گفتن زردی داشتی دکتر گفته بود باید بستری بشی
دیروز هم مرخص شدی .. بابایی همه بچه ها زردی میگیرن و بعد از یه مقدار مراقبت خوب میشن ایشالا تو هم این دوران را میگذرونی و زودتر خوب خوب خوب میشی و مرحله به مرحله بزرگتر میشی
دلم برات تنگ شده عزل جونم آخه نمیدونم تو نیم وجبی چه جاذبه ای داری که اینقدر دل بابایی برات تنگ میشه؟
مغز بادوم من عزیز دلم .....
اینقدر نازک نارنجی و نرم و لطیفی که آدم نمیتونه ببوست مخصوصا من !!!
دست به صورت ماهت میزنم قرمز میشه .... زود باش بزرگ شو میخوام بخورمت!!! هوووممممم
عزیزم چشم به هم بزنیم بزرگ شدی و این دوران طفولیت گذشته .....
همین دیروز بود انگار که باباتو همینجوری بغل میکردم و باهاش بازی میکردم
محکم و استوار کف دستم می ایستاد و منم دستمو میبردم بالا ... حالا عکسش رو پیدا کنم میارم میذارم اینجا تاببینی همینی که الان بابای توست انگار همین دیروز بود که مثل الان تو بود و اسباب بازی و چراغ خونه ی ما حالا شده برای خودش بابا و تو شدی چراغ خونه اش ..... این چرخش روزگاره بابایی جونم ....
ازخدا میخوام توی این دنیای وانفسا خودش مواظب تو باشه و زیر سایه اهل بیت (ع) یه دختری پیرو بانوی دو عالم حضرت فاطمه (س) باشی ....
دوستت دارم غزلم روی ماهت رو از هزاران کیلومتر دورتر می بوسم ....