غزلغزل، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

یادداشت هایی برای غزل

دلتنگیهای باباییه غزل

سلام غزلم غزل جون شنیدم شب یلدا بیمارستان بودی گفتن زردی داشتی دکتر گفته بود باید بستری بشی دیروز هم مرخص شدی .. بابایی همه بچه ها زردی میگیرن و بعد از یه مقدار مراقبت خوب میشن ایشالا تو هم این دوران را میگذرونی و زودتر خوب خوب خوب میشی و مرحله به مرحله بزرگتر میشی دلم برات تنگ شده عزل جونم آخه نمیدونم تو نیم وجبی چه جاذبه ای داری که اینقدر دل بابایی برات تنگ میشه؟ مغز بادوم من عزیز دلم ..... اینقدر نازک نارنجی و نرم و لطیفی که آدم نمیتونه ببوست مخصوصا من !!! دست به صورت ماهت میزنم قرمز میشه .... زود باش بزرگ شو میخوام بخورمت!!! هوووممممم عزیزم چشم به هم بزنیم بزرگ شدی و این دوران طفولیت گذشته ..... همین دیروز بود ا...
3 دی 1390

اولین یلدای غزلی

  سلام شده یلدا مقارن با محرم نمی دانم بخندم یا بگریم مبارک، تسلیت عید و عزاتان پس از شادی بخور یک ذره هم غم! همه لحظه های پایانی پاییزتون ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ .. یلداتون مبارک  فرداشب اولین شب یلداست که غزل به جمع ما اضافه شده ..... فرشته پاک و معصوم و خوشگلی که قشنگیه یلدارو صدبرابر کرده غزلکم حیف که من نیستم و نمیتونم شب یلدا پیشت باشم و تخمه و انار و هندونه بدم بخوری!!! انار رو بخور بعدش بیا برو مثل این بچه ها یه جا برای خودت روی هندونه پیدا کن : من فکر کنم تو همون دختره هستی که داره با نی هندونه میخوره ...
28 آذر 1390

غزل الهی

بدنیا آمدن غزل زیبای خدا رو که زندگیمون رو قشنگ کرد به خودش و مامان و باباش و عمه و عمو و زن عمو و مامان بزرگش تبریک میگم   خسته شدیم ما دگر حوصله مان به سر رسید آمدی و به مقدمت فصل خزان به سر رسید خدای مهربان ما خواند غزل برای ما موسم غم تمام شد دلهره مان به سر رسید ...
24 آذر 1390

تولد

امروز چهارشنبه 23 آذر 90 ساعت 4 بعد از ظهر غزل خانوووم بدنیا اومد عکس ها برای یک ساعت بعد از تولدش هست ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پ.ن: نمی دونم چرا نویسنده رو میزنه مامان فاطمه، هرچی میزنم عمه فاطمه بازم هی میزنه مامان ...
23 آذر 1390

پایان انتظار

خدایا قبل از هر چیز باید شکر تو را گوییم! شکر و سپاس بخاطر بدنیا آمدن  اولین نوه ام ! خدایا ممنونم ازت که بمن لطف داشتی که موندم در چهل وهفت سالگی شاهد بدنیا آمدن غزلم بودم بالاخره امروز انتظار نه ماهه ما بپایان رسید و ساعت یک رفتیم بیمارستان بعد از اینکه محمد کارهای پذیرش را انجام داد فاطمه (عمه) آخرین عکس ها و فیلم هایش را از لیلا در آخرین لحظات نه ماهگی گرفت و با سلام و صلوات لیلا را راهی اتاق زایمان کردیم حدود ساعت 3:40 لیلا را به اتاق عمل بردند و ساعت 4 خبر تولد غزل جان را بما دادند و ساعت 4:05 چشمانمان به جمال غزل خانم روشن شد خدایا چه پر شکوه بود وقتی که خبر سلامتی لیلا و دختر گلش را شنیدیم بعد هم بعد از یکساعت لیلا را به بخش آور...
23 آذر 1390

انتظار

امروز سه شنبه٢٢/٠٩/٩٠ هست ما در انتظار غزل جون که کی هوس کنه پا به این دنیا بگذاره مامان لیلاش امروز رفته بیمارستان که سونو انجام بده و قراره بعدش بیاد خونه ما که آش بخوره اخه من دیشب اش درست کرده بودم جای همه خالی من هم بعد از انجام کار ها نشستم کمی استراحت کنم (یادم رفت بگم این وبلاگ را عمه فاطمش زده بابا محمدش هم این روز ها سرما خورده که امیدوارم زودتر خوب بشه و سرما خوردگیش به مامان لیلا و غزلم سرایت نکنه بابا اکبرش(بابا بزرگش) هم که بندر عباس هست و جاش خالی که خدا نگهدارش باشه انشاالله)
22 آذر 1390

حدیث اول

دیروز که روز جهانی کودک و تلویزیون بود این وبلاگ رو برای غزل راه انداختیم تا جایی باشه برای ثبت خاطرات و عکساش. فعلا ما بجاش اینجا می نویسیم تا خودش بزرگ شه و بنویسه.  غزل خانووم ما هنوز بدنیا نیومده، مامانش قراره فردا بره سونو تا ببینه این دخترک تنبل ما چرخیده یا نه، بعدشم اگه نچرخیده بود تاریخ زایمان مشخص بشه. مامان روحان(مامان بابای غزل) هم یه تفألی به حافظ زد و اولین پست وبلاگ و با این غزل تموم میکنیم: ای از فروغ رویــت روشــن چراغ دیـــده                  خوشتر ز چشم مستت چشم جهان ندیده همچـون تو نازنینی سر تا قدم لطافـــت  &nbs...
21 آذر 1390