آرزوی سلامتی
عزیز دلم ببخش از اینکه دیر به دیر به وبلاگت سر می زنم آخه سرم شلوغه عزیزکم امروز اول ماه رجب بود برای همه و از جمله شما آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری کردم راستی دیشب عمه فاطمه عروسی دوستش بود رفته بود عروسی و من تنها بودم که شما اومدی خونه ما از پشت در صدای خندت می آمد خیلی خوشحال بودی دیشب همش می خندیدی موقع شام چون سر میز خیلی برای غذا تغلا میکردی مجبور شدیم یک هویج برایت پوست بکنیم و بدیم دستت و توی حال بخوابانیم تا ما شام بخوریم موقع رفتن بغل من بودی بابا و مامانت که حاضر شده بودند می گفتند غزل بیا بریم دست و پا تکان میدادی که بگیرنت تا می آمدند بگیرنت سرت رو بر می گردوندی و میگذاشتی روی شانه من خلاصه چند بار این کار...